בلباختگیـے✧
شاید واقعا دیوونه شده بودم...نکنه مریض شدم؟....تو همین افکار صدای محو استاد به گوشم رسید
استاد:کلاس تمومه بچه ها جلسه بعدی امتحانه خوب بخونید
از افکارم اومدم بیرون کتابام رو گذاشتم تو کیفم
تئودور:وای پسر کلاس امروز خیلی خسته کننده بود
-آره...
تئودور:تو حالت خوبه لیام؟
از صمیم قلبم جوابم نه بود اما حاضر نبودم که دلیلشو بگم...
-اره خوبم فقط یکم حواسم پرت شد
تئودور:که اینطور
یه نگاه چپ چپ بهم کرد و رفت
هیچکس توی کلاس نبود کیفمو برداشتم از مدرسه اومدم بیرون
به اطرافم نگاه کردم تا اینکه یه دختر بچه دیدم با ترس به اطرافش نگاه میکرد و دنبال کسی میگشت
-چیزی شده خانوم کوچولو؟
بهم زل زد... زانو زدم ...اومد نزدیکتر....
آنا:عمو بابام نیست
-یعنی چی؟
آنا:گفت اینجا بمونم 10 دقیقه دیگه میاد ولی هنوز نیومده
-خب میاد دیگه
آنا:عمو من گرسنمه
-خب پس بیا بریم خونم برات غذا بگیرم
آنا:باشه بریم
دستمو گرفت
-اسمت چیه؟
آنا:اسمم آنا هست
-چه اسم قشنگی....
*چند دقیقه بعد
-رسیدیم
آنا:پاهام درد میکنه
بهش خیره شدم....چرا با خودم اوردمش؟....بغلش کردم انداختمش رو شونه ام... موهای بلندش تا باسنش میومد!
رفتیم داخل...دستشو گذاشت رو قفسه سینم..
ادامه دارد........