בلباختگے2(کمی صحنه)

𝖆𝖇𝖎𝖌𝖆𝖎𝖑 𝖆𝖇𝖎𝖌𝖆𝖎𝖑 𝖆𝖇𝖎𝖌𝖆𝖎𝖑 · 1403/08/21 23:31 · خواندن 1 دقیقه

دستشو از روی قفسه سینم پس زدم 

-چیکار میکنی؟

آنا:حواسم نبود ببخشید

-غذا چی میخوری؟

آنا:فرقی نمیکنه...

بهش خیره شدم....این دختر چرا اینجوری بود...چرام باهام اومد؟...

-باشه پس هر جور راحتی

سمت اشپزخونه رفتم تا بهش آب بدم....لیوان رو برداشتم..که چشمم بهش خورد..

-ام..

آنا:چیزی شده؟

سینه هاش برجسته بود..!بهش زل زدم..

-مگه چند سالته؟

آنا:10 سالمه

-10؟..خیلی زود نیست برات که..هیچی بیا آب بخور

آنا:ارثیه..هنوزم چیز زیادی ازش نمیدونم..چون با بابام زندگی میکنم

با چشمای شهوتی بهش خیره شدم..

-احساس نمیکنی هنوز بچه ای؟..ولی سوالی داشتی من بهت جواب میدم..

دستمو دور کمرش حلقه کردم..

-عمو..چیکار داری میکنی؟..

دوباره به خودم اومدم..چته امروز؟..دیوونه شدی پسر؟..

-هیچی..در ضمن لیام صدام بزن

آنا:لیام؟..چه اسم قشنگی داری..

-مثل تو..با این لباسایی که تنته راحتی؟

آنا:نه زیاد ولی خب لباس ندارم 

-من تیشرت دارم بهت بدم؟...چیزه شورت که پات هست؟

آنا:آره پامه ببین

دامنشو زد بالا..شورتشو بهم نشون داد..شوک بهم وارد شد..

-آره آره فهمیدم شورت پاته..

چشمامو مالیدم..دوباره بهش نگاه کردم..

-یه تیشرت سفید رو تختمه برو اونو بپوش بیا

به سمت اتاقم رفت..وسوسه شدم بدون اینکه بفهمه پشت سرش راه برم..

در نیمه باز بود..به لباس عوض کردنش نگاه میکردم..

چرا دارم همچین کاری میکنم اخه..برگشتم سمت آشپزخونه..که صدای آنا رو شنیدم..

آنا:لیام!

-جانم؟

آنا:بیا یه لحظه تو اتاق..

سمت در اتاق رفتم..

ادامه دارد..